سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بود و تنومند !
مرا انتخاب کرد
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و شروع به زدن کرد ، محکم و محکم تر
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود
سوزش تبر هایش بیشتر می شد
که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر از من بود
مرا بی رحمانه رها کرد با زخم هایم ، او را برد ...
و من ماندم با زخمهایی که به من زده بود
و من نه دیگر درخت بودم ، و نه میتوانستم تخته سیاه مدرسه ای باشم
**********
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان ، تا مطمئن نشدی ، احساس نریز ..
بخدا قسم نسبت به کسانی که آنان را به خود وابسته میکنید...
مـــســــواــــــــــیـیــــــــــــد ...!!!
نظرات شما عزیزان: